رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

رها عشق مامان وبابا

بدون عنوان

رهای نازنین من.... از گفتن شیرینی های با توبودن عاجزم/عزیز مامان اون دراژه ای که چند روز پیش توی دماغت گیر انداختی ومن ومادرجون رو سکته دادی روبگم ....یا رفیق بازیت سرخاک مامانجون....یا عروسی هادی پسرعموی بابا روکه همش کنار عروس وداماد نشسته بودی وفیلمبردارشون رو لجی کرده بودی؟ وای یادم که میاد خندم می گیره...
19 شهريور 1393

بدون عنوان

سلام به رهایی گلم. مامانجون مدتهاست دل ودماغی نیست که بیام وتوی وبت چیزی بنویسم.مامان از فوت مامانجون بدجوری ضربه خورده وهنوز نتونسته خودش رو جمع وجور کنه...الهی بمیرم گاهی از شدت بیحوصله گی رفتارم با رهاجونم هم خوب نیست/اما باورکن ناخواسته است. عزیز دلم رهاجون خیلی شیطون شدی و دیگه همه جا سرک میکشی وسر همه چیز میری ومیزنی,میشکنی,میریزی,میپاشی..... هرکار مامان بکنه شما هم میخوای انجام بدی/هر جا بابا بخواد بره میخوای باهاش بری... مغازه حج مختار(میوه وسبزی فروشی دوست پدرجون )رو یاد گرفتی وبا پدر جون اکثر روزها میری اونجا وخرید میکنی...عصر که میشه میگی رها میخواد بره بازار خرید کنه!!! با بچه های همسایه پدرجون اینا حسابی دوست شدی ...
10 تير 1393

بدون عنوان

رهای عزیزم ببخش که غیبتم طولانی شد.مامان بخاطر فوت مامانجونت (مامانی)شرایط روحی مناسبی نداره/ عزیز دلم این روزها تو هستی که باعث رهایی من از هجوم فکرهای بد ونا امیدکننده هستی/دلخوشی من به توست عزیزم.توی مراسمهای مامانجون خیلی اذیت شدی واذیت کردی/من که گریه میکردم توهم گریه میکردی وپیش هیچکس حتی بابا ابی,مادری,وپدر جون هم نمیرفتی.... مامانی تا آخرین لحظات علی رغم تحمل درد وحشتناکی که نهایتا از پادرش آورد به رها گلی لبخند میزد,میبوسیدت ومیگفت :آدم یه بوس بهش میکنه حالش خوب میشه وروحیه میگیره... از بس میپرسی مامانجون کجاست بهت گفتم مامانجون رفته پیش خدا.....اما باز میگی نه رفته بیمارستان آمپول میزنه و میاد... اما دیروز مرضی خانوم...
3 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام به رها خانومه گل. رهای نازنینم حرف میزنه (سخنرانی میکنه) درحد تیم ملی اونم برزیل/ دائم سوژه داریم واسه ذوق کردن. دیروز میگفت تخم بلدرچین میخوام!!وای که ما مردیم از خنده! دیروز به پدرجون گفته چرا این سمت اپن (سمتی که روبه سالنه) کابینت ندارید؟ به بابا بزرگ گفت؟بزرگ سوت نزدید دیگه! هرکس باهاش بلند حرف بزنه میگه منو زد!! دائم میگه میخوام برم حیاط بازی کنم.به لباسش اهمیت میده و وقتی میپوشه از ما میپرسه خوشگله؟ چند روز پیش میخواستم موهاشو دم اسبی ببندم که نذاشت بعدش رفت از اتاق بیرون وگفت:نذاشتم مامان موهامو ببنده!!! فقط میتونم بگم خدایا شکرت /   ...
25 فروردين 1393

دومین بهارت مبارک

سلام .عیدتون مبارک/رها گلی دومین بهارت خجسته باد عزیز دلم . رهای عزیزم تو مثل شکوفه های بهار زیبا وشاداب و سرحال و خوشگلی و......الهی قربونت برم که اینهمه نازنینی.انشالا که صدبهار زیبا رو همراه با سلامتی وبهروزی تجربه کنی/ توی این هیاهوی سال نو و بهار و.....ما امسال درگیر مریضی ناگهانی مامانجون شدیم وچندروز مونده به عید مامانجون عمل شد وخداروشکر الان بهترند.بخاطر همین ما جای زیادی نرفتیم و فقط عید دیدنی چند تا از فامیلهای بابا ابی سرزدیم. کوچولوی دوست داشتنی ما هر جا میره دلبری میکنه و واقعا همه رو مجذوب شیرینیهی خودش میکنه/عزیز دلم امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی و پر از انرژی مثبت. چند شبی هم از دلدرد آروم نبودی و توی خواب...
9 فروردين 1393

در آستانه دومین نوروز با رها(نفس)

رهای گلی باورم نمیشه که دومین عیده  که با هم هستیم عزیزم.... این روزها حالم یه جوراییه!خوبم اما بدم دلهره.....اما وقتی به رهای عززم وروزهای کودکی اش فکر میکنم که داره تند وتند میاد ومیره مضطرب میشم /دلم میگیره که نمیشه جلوی این گذشت زمان رو گرفت.... دیشب رها گلی ما تب کرد نصفه های شب بود که پاشدم بهش قطره و دارو دادم وصبح خداروشکر بهتر بود اماعصر باید ببرمش دکتر تا علت تب رو بررسی کنه. خدارو شکر /رها جون انشالا که سال آینده سال خوب وخوش وپراز آرامش برای همه مخصوصا رهاجون  وبابا ابی ومن باشه./    
20 اسفند 1392

رها خانم معلم من

سلام به رهای گلم. چند روزیه رها گلی ما از خونه بیرون نیومده و فقط توی خونه وحیاط بازی میکنه / درحالیکه قبلا هر روز میرفت خونه مادرجون وتازه با پدرجون یکی دوبار میرفت توی خیابون وگردش وخرید و....حالا حوصله اش سر رفته.... بنایی پدر جون اینا هنوز ادامه داره و همه رو خسته کرده/مادر جون هم فرصت رسیدگی به رها رو نداره /از اونطرف مامانجون مریضه ونمیتونه بیاد اینجا ورها رو نگه داره تا من با خاطری آسوده برم سرکار. این چند روز استرس مراقبت از رها و....اعصاب منو خرد کرده .چند جا هم تماس گرفتم برای مهد موقت اما هیچ جایی پیدا نشد وهمشون میگن ما تا آخر این هفته بیشتر نیستیم وتازه موقت هم قبول نمیکنیم! بابا ابی هم تا ساعت 10-10/30 صبحها میمونه ورها ر...
18 اسفند 1392

داستان واکسن 18 ماهگی

سلام به رها گلی عزیزم. حتما الان داری با مادر جون اینا بازی میکنی... هفته گذشته رها رو بردیم مرکز بهداشت/قد ووزن ودندونا وتغذیه و....همه خداروشکر خوب بود وخانم شاهنظری گفت ببرید اتاق روبرو برای وااااااکسن ! اونجا آقای جهانشاهی آروم نشسته بود وتوضیح داد که چه واکسنایی امروز میزنه به رهاجون/ رها که انگار شناخته بودش واز اینکه اونجا بود احساس خوبی نداشت از اول بهش بد نگاه میکرد/بلاخره رهاجون رو خوابوندیم وبابا دستاشو نگه داشت و   .... واکسنهای 18 ماهگی رو به رها خانوم زدند و...طبق انتظار کارشناس واکسیناسیون مرکز بهداشت  تب ودرد از 3 ساعت بعدش یعنی از 12 ظهر شروع شد /وای بمیرم که با اینکه ضد درد بهش دادیم اصلا آروم نبود و مد...
30 بهمن 1392

بدون عنوان

رها خانوم ما ماشالا هر روز حرف زدنش بهتر میشه/با حراش همه ما رو سوپرایز میکنه!عمو جون بهش یاد داده میگیم با دوستان ؟رها میگه:مروت وما میپرسیم:با دشمنان؟با کشش خاصی جواب میده:مدددددددددددددددددارااااااااااااا ورو جک دیروز وقتی داشتم با خودم میگفتم وای باز چی درست کنم واسه ناهار فردا؟یهو گفت مامی میگو بپز و من هنگ کرده بودم که چطور اسم میگو  یادش مونده!!! شعرهای کتاباشو هم میخونیم جواب میده وادامه اش رو میگه خیلی هم قشنگ وبجا!وای قربونت برم خیلی ماهی. کتاب "روز داداشی" وحسنی باباش یه باغ داره/ حسن کچل وسه بزغاله/گربه من نازنازیه/موش موشی ومامان مهربون من کجایی؟ رو از همه بیشتر دوست داره/ جمعه خونه مامانجون اینا داشتیم آماده میشدیم...
9 بهمن 1392