رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

رها عشق مامان وبابا

رها و کاکتوس ها

این دختر نازنین من اینروزا گیر داده به کاکتوس ها.... اونقدر گیر داد که مجبور شدیم جاهاشو عوض کنیم/مرتب میگه: "مامانجونی کاتوسا آب میخوان".....بهشون دست میزنه....تیغ هاش میره تودستش ومیاد میگه:مامان درش بیار! خدا............از دست تو! عاشقتم وروجکه....          ...
7 بهمن 1392

روزهای برفی

سلام /امسال به لطف خدا بارندگیهای خوبی میشه وامروز هم داره برف می باره.اول یه چیز بگم : صبح اول وقت داشتیم میرفتیم به سمت خونه پدرجون که رها گلی رو بذاریم وبریم سرکار,اولش که برف هارودید گفت:بخوره...بخوره(توی برف قبلی یه کمی بهش دادم خورد وناقلا یادش بود/بعدش گفت بابا (( نانای)) میخواد! و تا بابا اومد جواب بده گفتش: فلش فلش (یعنی فلش رو بذار که آهنگ گوش کنم که من وباباش از خنده منفجر شدیم.... سر میدون کوزه هم ماشین توی برفا لیز خورد ورها خندید وگفت:لییییییییییییییییییییییز خوردیم که دوباره ما غش رفتیم از خنده!!!! رها خانوم کلا خیلی ادبیاتش وحرف زدنش پیشرفت کرده وهمه رو با رفاش ذوق زده میکنه!جالبتر اینکه خیلی شعورش بالاست وکلمات وجملات ...
28 دی 1392

دنیای قشنگ باتوبودن...

عزیز دلم سلام. گذراندن لحظات با تو باعث میشه زندگی کنم.بازی کنم/ذوق کنم وبخندم و..... بیشتر از آنچه که بهت می آموزم ازت یاد میگیرم!قربونت برم تو بهم یاد میدی:کینه نداشته باشم,فراموش کنم,پشتکارداشته باشم/شاد باشم و.... خدا که تو نیم وجبی چه موجود دوست داشتنی هستی. به مناسبت شب یلدا همه خونه عمو علی جمع شده بودیم.وقتی ازت اسم وفامیلت رو می پرسیدند وتو شیرین زبونی میکردی همه باهم از خنده غش بودند.دختر خوشگل و نازنینم منو با اسم کوچیک که صدا کردی همه میخندیدندو ذوقت رو میکردند وخاله فاطمه(هاتی)دوباره بوسه بارونت میکرد اونم از اون بوسهای محکم.الهام میگفت اگه من پرنیان رو نداشتم چقدر به تو حسودیم میشد بخاطر داشتن رها!! بابا ابی ازت میپرس...
3 دی 1392

بدون عنوان

سلام به رهایی گل/اینروزا کمتر فرصت میکنم بیام وبنویسم/ظهرا که خسته میرسم خونه و پروژه های رها کلید میخوره ...... آشپزخونه شروع کاره:از لباسشویی و ماشین ظرفشویی و ماکروویو گرفته تا کشوهای میز توالت من ولوازمش و وجعبه طلا ورژ لبها و.....بعد این بازار شام رو بحال خودش میذاره میره سراغ اتاق خودش و همه کتابها وعروسکا وحیووناتش به نوبت میریزن پایین و..... چند روزیه که تشت حمام سیسمونیش رو برمیداره و عروسکاشو میریزه توش واونهارو میخوابونه/غذا میده و.... رها خانوم  بازی میکنه و بهم میریزه وکمی بعدش من مرتب میکنم و این روال ادامه داره .................تا اینکه ساعت بشه 22....23 وکم کم با دعا وختم وصلوات بخوابه! هم خودشو خسته میکنه وهم من...
24 آذر 1392

16 ماه شیرین

رهای عزیزم امروز 16 ماهه شدی/الهی قربونت بشم خیلی ماهی مامانی/عزیزم انشالا که هر روز که میگذره سالمتر,با نشاط تر و خوشحالتر و....باشی.  خدایا /مهربونم/ متشکرم که این نعمت بزرگ رو بهم دادی وامیدوارم شایسته باشم که از این هدیه باارزش بخوبی مراقبت کنم./ ...
9 آذر 1392

بدون عنوان

دخترک خوشگلم/جونم نفسم عمرم/تویی همه کسم عشقم.... دیروز صبح رفتیم اصفهان وقبل از خونه مامانجون اینا رفتیم مطب دکتر توفیقی که بابا ابی برنامه واکسیناسیون جوجه هاروبده/دکتر یه سگ داره بنام تانی که وقتی زنگ رو زد بابا شروع کرد به پارس کردن و.... رهایی ما چنان ذوقی کرده بود وناقلا هی بوق میزد که صدای تانی دربیاد... وبابا هم عجله کنه/وقتی بوق میزد تانی صداش میومد ورها به من نگاه میکرد ومیخندید ومیگفن مامااااااااااان....سگ! اینم چند تاعکس که از توی ماشین گرفتم:                         ...
9 آذر 1392

چند برگ رها

چند روز پیش فرصتی شد چرخی بزنم توی عکسهای رها وچند تاییش رو دوست داشتم بذارم اینجا که هرکدوم دلیلی داره:   با پستونک تاحالا عکس نگذاشته بودم/هرچند دارم ازش میگیرم        ژستش مثل وروجکهاییه که درحال توطئه اند!                            اولین باری که رها تمرین نشستن کرد(4ماهگی)                                   ...
6 آذر 1392

به بزرگواری خودت ببخش

عزیزم مامان تقریبا هر روز صبح با عذاب وجدان بیدار میشه!چرا که مجبوریم رها گلی رو ببریم خونه مادر جون بذلریم وبریم سر کار/همه جور تلاش واحتیاط میکنم که بیدار نشی وادامه خواب ناز صبحگاهیت رو بری اما گاها بیدار میشی وبا اخلاق خوبی که داری شروع به شیرین زبونی میکنی و.... راستی هوای بابا ابی رو خیلی داری/من وقتی چایی میریزم برای اینکه خدای نکرده نسوزی میذارم روی اپن و بابا هم در جریانه وخودش میره میخوره/اما تو وقتی منو درحال چایی خوردن میبینی فورا به بابا میگی بابا چایی/بخور!! عزیزترینم دیشب حسن (عروسکت)رو آوردی روی تخت ما گذاشتی وخودت غیبت زد /اومدم دیدم سر کشوی کمد خودت داری دنبال یه چیزی میگردی وبعدشم با خوشحالی پتوی نوزادیت رو آوردی وگفتی...
5 آذر 1392