رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

رها عشق مامان وبابا

در آستانه دومین نوروز با رها(نفس)

رهای گلی باورم نمیشه که دومین عیده  که با هم هستیم عزیزم.... این روزها حالم یه جوراییه!خوبم اما بدم دلهره.....اما وقتی به رهای عززم وروزهای کودکی اش فکر میکنم که داره تند وتند میاد ومیره مضطرب میشم /دلم میگیره که نمیشه جلوی این گذشت زمان رو گرفت.... دیشب رها گلی ما تب کرد نصفه های شب بود که پاشدم بهش قطره و دارو دادم وصبح خداروشکر بهتر بود اماعصر باید ببرمش دکتر تا علت تب رو بررسی کنه. خدارو شکر /رها جون انشالا که سال آینده سال خوب وخوش وپراز آرامش برای همه مخصوصا رهاجون  وبابا ابی ومن باشه./    
20 اسفند 1392

رها خانم معلم من

سلام به رهای گلم. چند روزیه رها گلی ما از خونه بیرون نیومده و فقط توی خونه وحیاط بازی میکنه / درحالیکه قبلا هر روز میرفت خونه مادرجون وتازه با پدرجون یکی دوبار میرفت توی خیابون وگردش وخرید و....حالا حوصله اش سر رفته.... بنایی پدر جون اینا هنوز ادامه داره و همه رو خسته کرده/مادر جون هم فرصت رسیدگی به رها رو نداره /از اونطرف مامانجون مریضه ونمیتونه بیاد اینجا ورها رو نگه داره تا من با خاطری آسوده برم سرکار. این چند روز استرس مراقبت از رها و....اعصاب منو خرد کرده .چند جا هم تماس گرفتم برای مهد موقت اما هیچ جایی پیدا نشد وهمشون میگن ما تا آخر این هفته بیشتر نیستیم وتازه موقت هم قبول نمیکنیم! بابا ابی هم تا ساعت 10-10/30 صبحها میمونه ورها ر...
18 اسفند 1392

داستان واکسن 18 ماهگی

سلام به رها گلی عزیزم. حتما الان داری با مادر جون اینا بازی میکنی... هفته گذشته رها رو بردیم مرکز بهداشت/قد ووزن ودندونا وتغذیه و....همه خداروشکر خوب بود وخانم شاهنظری گفت ببرید اتاق روبرو برای وااااااکسن ! اونجا آقای جهانشاهی آروم نشسته بود وتوضیح داد که چه واکسنایی امروز میزنه به رهاجون/ رها که انگار شناخته بودش واز اینکه اونجا بود احساس خوبی نداشت از اول بهش بد نگاه میکرد/بلاخره رهاجون رو خوابوندیم وبابا دستاشو نگه داشت و   .... واکسنهای 18 ماهگی رو به رها خانوم زدند و...طبق انتظار کارشناس واکسیناسیون مرکز بهداشت  تب ودرد از 3 ساعت بعدش یعنی از 12 ظهر شروع شد /وای بمیرم که با اینکه ضد درد بهش دادیم اصلا آروم نبود و مد...
30 بهمن 1392

بدون عنوان

رها خانوم ما ماشالا هر روز حرف زدنش بهتر میشه/با حراش همه ما رو سوپرایز میکنه!عمو جون بهش یاد داده میگیم با دوستان ؟رها میگه:مروت وما میپرسیم:با دشمنان؟با کشش خاصی جواب میده:مدددددددددددددددددارااااااااااااا ورو جک دیروز وقتی داشتم با خودم میگفتم وای باز چی درست کنم واسه ناهار فردا؟یهو گفت مامی میگو بپز و من هنگ کرده بودم که چطور اسم میگو  یادش مونده!!! شعرهای کتاباشو هم میخونیم جواب میده وادامه اش رو میگه خیلی هم قشنگ وبجا!وای قربونت برم خیلی ماهی. کتاب "روز داداشی" وحسنی باباش یه باغ داره/ حسن کچل وسه بزغاله/گربه من نازنازیه/موش موشی ومامان مهربون من کجایی؟ رو از همه بیشتر دوست داره/ جمعه خونه مامانجون اینا داشتیم آماده میشدیم...
9 بهمن 1392

رها و کاکتوس ها

این دختر نازنین من اینروزا گیر داده به کاکتوس ها.... اونقدر گیر داد که مجبور شدیم جاهاشو عوض کنیم/مرتب میگه: "مامانجونی کاتوسا آب میخوان".....بهشون دست میزنه....تیغ هاش میره تودستش ومیاد میگه:مامان درش بیار! خدا............از دست تو! عاشقتم وروجکه....          ...
7 بهمن 1392

روزهای برفی

سلام /امسال به لطف خدا بارندگیهای خوبی میشه وامروز هم داره برف می باره.اول یه چیز بگم : صبح اول وقت داشتیم میرفتیم به سمت خونه پدرجون که رها گلی رو بذاریم وبریم سرکار,اولش که برف هارودید گفت:بخوره...بخوره(توی برف قبلی یه کمی بهش دادم خورد وناقلا یادش بود/بعدش گفت بابا (( نانای)) میخواد! و تا بابا اومد جواب بده گفتش: فلش فلش (یعنی فلش رو بذار که آهنگ گوش کنم که من وباباش از خنده منفجر شدیم.... سر میدون کوزه هم ماشین توی برفا لیز خورد ورها خندید وگفت:لییییییییییییییییییییییز خوردیم که دوباره ما غش رفتیم از خنده!!!! رها خانوم کلا خیلی ادبیاتش وحرف زدنش پیشرفت کرده وهمه رو با رفاش ذوق زده میکنه!جالبتر اینکه خیلی شعورش بالاست وکلمات وجملات ...
28 دی 1392

دنیای قشنگ باتوبودن...

عزیز دلم سلام. گذراندن لحظات با تو باعث میشه زندگی کنم.بازی کنم/ذوق کنم وبخندم و..... بیشتر از آنچه که بهت می آموزم ازت یاد میگیرم!قربونت برم تو بهم یاد میدی:کینه نداشته باشم,فراموش کنم,پشتکارداشته باشم/شاد باشم و.... خدا که تو نیم وجبی چه موجود دوست داشتنی هستی. به مناسبت شب یلدا همه خونه عمو علی جمع شده بودیم.وقتی ازت اسم وفامیلت رو می پرسیدند وتو شیرین زبونی میکردی همه باهم از خنده غش بودند.دختر خوشگل و نازنینم منو با اسم کوچیک که صدا کردی همه میخندیدندو ذوقت رو میکردند وخاله فاطمه(هاتی)دوباره بوسه بارونت میکرد اونم از اون بوسهای محکم.الهام میگفت اگه من پرنیان رو نداشتم چقدر به تو حسودیم میشد بخاطر داشتن رها!! بابا ابی ازت میپرس...
3 دی 1392