رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

رها عشق مامان وبابا

کودکانه برای رها

رهای عزیزم پنج شنبه 15 ماهه شدی/با هم رفتیم مرکز بهداشت برای چک کردن قد و وزن و.....وقتی خانم شاهنظری داشت وزنت میکرد و...گریه کردی وانگار ترسیده بودی و اومدی بغل مامان!اما بعدش که باهات حرف زد و....شروع کردی دور اتاقش گشتی زدی وتا با من صحبت میکرد عروسکای اونجارو برداشته بودی وبهم نشون میدادی.... وقتی شنلت رو پوشوندم که بریم باهاش بابای کردی وبوس هم فرستادی وخ شاهنظری رو میگی ذوقی برات کرده بود که بیا وببین/راستی خداروشکر همه پارامترات خوب بود/وگفت که من خیلی لاغر شدم وباید به خودم بیشتر برسم و.... بعدش رفتیم اصفهان خونه مامانجون اینا/خاله ها هم اومدن وتا دیشب (شنبه)هم با اصرار مامانجون ایناو موندیم ومامان هم دیروز رو مرخصی گرفت/خیلی خو...
12 آبان 1392

این روزها...

این روزا رها خانوم اصلا قابل پیش بینی نیست/هر روز که میگذره ورژن جدیدی از شیطنت و....رو میکنی وما روهم ذوق زده کارات میکنی: به حبیب که فعلا خیلی باهاش جور شدی ودوستش داری به قول خودت ننه(می می )میدی!تکونش میدی ولالایی میکنی که بخوابه!غذا ومیوه و.....بهش میدی ودر ضمن سر میز هم باید باما بشینه .....وباهاش حرف میزنی وبهش میگی داغ داغ(با اشاره به بخاری)...با خودت صبحها میبریش خونه مادرجون وظهر حواست جمعه که برش گردونی و.... جدیدا مهمونی هم باهامون میاد:     یه وقتایی هم میندازیش زمین ونگاه میکنی ببینی چه اتفاقی براش میفته؟!!   راستی یه عشق جدیدت هم اینه که باغچه و گلهای خونه مادر جون رو با دبه های بزرگ آب بدی...
8 آبان 1392

تولد پرنیان

دیروز(جمعه) من ورها گلیم دعوت بودیم جشن تولد پرنیان.خوش گذشت مخصوصا به رهاخانوم.عزیز دلم خوب تولدشو گرم میکردی .آخه پرنیان خیلی بد اخلاق بود ومامانش میگفت نخوایده وخسته است...البته اکثر بچه ها روز تولدشون همینطوری هستند. قربونت برم اونجا از وقتی رفتی چشمت دنبال یکی از عروسکای پرنیان بود که خیلی شبیه حبیب (عروسک خودت)بود وبلاخره مامانش متوجه شد وبهت داد اما چشمتون روز بد نبینه که پرنیان هم فهمید و اومد با بد اخلاقی ازت گرفت(البته مامانش میگفت خودش هم عاشق اون عروسکشه) وای از اون به بعد سه بار با دعوا از هم عروسکا رو میگرفتید وتلاش منم برای پرت کردن حواست بی فایده بود... قربونت برم که اینهمه باهوشی...
4 آبان 1392

پرجنب وجوش ....پر از زندگی

قربونت برم /وقتی میدوی,بازی میکنی,بهم میریزی وخلاصه....شیطنت میکنی ورد میشی من پشت سرت تاجایی که بشه همه رو مرتب میکنم و...بعداز چند بار به خودم میام وخنده ام میگیره (گاهی هم عصبانی میشما)کار من وتو شده عین پت ومت هرچی رو درست کنم توی نازنینم از اون طرف دوباره خراب میکنیی... دیشب رفتیم خونه دایی ممدل(دایی بابا ابی)همه واسه شما ذوق کرده بودن وحسابی دور وبرت شلوغ بود آخه تو هم تیپ زده بودی وحسابی خوشگل کرده بودی(هرچند خودت مثل ماه میدرخشی)و با فاطمه کلی بازی کردی و حسابی میخندیدی با صدای بلند.....همه از این کارت سر ذوق میومدن. دیروز بعداز ظهر رو بگم: من وبابا خیلی خسته بودیم و بعد از ناهار میخواستیم استراحت کنیم.بابا ابی دراز کشید وتو هم...
30 مهر 1392

دخترم/دخترم .....

خوشگلم...عزیزم....ازگفتن واژه دخترم لذت میبرم.از خطاب توی نازنینم به "دخترم"کیف میکنم .....نمیدونی چقققققدر ماهی/وای که من,بابا ابی وهمه.......مات ومبهوت شعور بالای توییم/ هر روز یه کارای جالبی به کارای قبلیت اضافه میشه که دل همه رو برده. 5شنبه باز رفتیم پیرایش کودک برای کوتاهی جلوی موهات....آقاهه گفت وای باز این  دختره لجبازتون..... آخه مامانجون اصلا باهاش همکاری نکردی ,هرچی برات توی لپ تاپ کارتون وآهنگ ....عروسکای خوشگل و...هیچکدوم سرکار خانم رها گلی رو آروم نکرد! بعدش باهم گشتی زدیم وپالتو دیدیم واسه رها گلی/توی یه مغازه که داشتم پالتو میدیدم آقاهه که ضعفه تو بود کلاه پالتو رو گذاشت سرت وتو هم خوشت نیومد ورفتی عقب و....یه لحظ...
27 مهر 1392

دوران شیرینی داریم

سلام/رها گلی مامان خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی شیرینیی/خوردنی وخواستنی و......البته دردسر هم داره! عزیز دلم :روز 5 شنبه همراه با مامان وبابا ابی رفتیم اصفهان مراسم آقای صانعی....تو هم تیپ زده بودی واز همه دلبری میکردی.قربونت برم چپ وراست زمین خوردی و....الهی بمیرم 3-4 بار بد زمین خوردی و دیشب همه نگرانت بودن...وقتی رسیدیم خونه خاله فاطی زنگ زد وحالت رو پرسید و.... خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیفتاد  ودرحد چند تا زخم کوچولو بود. عزیز دلم خونه مامانجون که میری دیگه یکباره نه غذا میخوری ونه میخوابی وفقط بازی با نوید و.... خاله فاطی هم وسطش مثل پیام بازرگانی با بوسهای محکم ودردناکش حالت رو میگیره! یاد گرفتی بوس میک...
20 مهر 1392

خوشا شیراز

 دو هفته قبل یه سفر کوچیک داشتیم به شیراز.مامانجون وبابابزرگ وخاله فاطی اینا و نوید اینا و.... رها گلی ما عاشق حافظیه شده بود و....خدا که هرکسی میدیدش یا قربون صدقه اش میرفت یا باهاش عکس می گرفت و.... قربونت برم که اینهمه ماهی با یه روابط اجتماعی خوب...چند تا از عکسای شیراز رها خانم:   باغ ارم                اینجا یه آقایی سرگرمش کرد تا موفق بشیم عکس بگیریم       عاشق حافظ           آرامگاه سعدی   شیطون رو داشته باشید....   ...
13 مهر 1392

14 ماهگی

رهای نازنینم امروز 14 ماهه شدی. بیشتر از 420 روزه که خدا بزرگترین موهبتش رو به من داده/حس مادری.... احساس عجیبیه/تا تجربه اش نکنی نمیتونی درکش کنی.رها عزیز دلم تو این مدت من وبابا ابی تلاشمون این بوده که تو احساس راحتی کنی...خوشحال باشی و...بخندی...ذوق بکنی وما هم ذوق تورو... گاهی شده از خستگی وفشار کار و ....از غذا نخوردن و بهم ریختنات و شکستنات و...عصبانی شدم وچند بار بلند بهت تذکر دادم و..اما بعدش بابت همین بلند حرف زدن هم پشیمون میشم و عذاب وجدان میگیرم.مامانجون ببخش وبذار پای خستگیم...روح لطیفی که تو پیکر ظریفت گنجیده است میتونه ببخشه. روزهای با توبودن متفاوت ترین وبهترین روزهای عمرمه/عزیزکم دعا بکن ومیکنم که این روزها رو خدا هم...
9 مهر 1392

چارلی بانمک

سلام /وقتی مسافرت بودیم میترا خانوم دختر خاله بابا ابی همراه با باران وبهار عزیز اومده بودن اینجا ورها ومامان نتونستن ببیننشون./باران یه هدیه خوشگل واسه رها گلی ما اورده بودوبه مادر جون داده/رهای عزیزم وقتی بازش کردی اولش تعجب کرده بودی اما شب اومدی دست مامان رو گرفتی وبردی پای ویترین اسباب بازیات واشاره کردی تا بهت بدم/وقتی دادمش بغلش کردی وکلی ذوق.... اسمشو گذاشتیم چارلی /خیلی بانمکه...خواب آلو  وتنبل.... رها همینجا از باران عزیز تشکر میکنه/باران جون مرسی/خیلی قشنگههههههههههههه اینم عکس چارلی نرم آلو     ...
9 مهر 1392